مدح و شهادت حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام
مرثیه مرثـیه در شور و تـلاطم گـفـتند هـمـه اربـاب مـقـاتل به تـفـاهم گـفـتـنـد واژه در واژه نـوشـتـند و قیامت کردند صاحـبان نـفـس اینگونه روایت کردند گرد و خاکی شد و از خیمه دو تا آینه رفت ماه از میسره، خورشید هم از میمنه رفت ناتـوانم که مـجـسم کـنـم این هـمهمه را پــســر اُمبـنــیــن و پـسـر فــاطـمــه را پـرده افـتـاده و پـیـدا شده یک راز دگر سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر گـفـتم اعـجـاز! از اعجـاز فـراتر دیدند زورِ بـازوی عـلی را دو بـرابـر دیـدند شانه در شانه دو تا کوهِ سراسر محشر حـمزه و جـعـفر طـیار، نه، طـوفانیتر شانه در شانه دو تا کوه، خودت میدانی در دلِ لـشـکـرِ انـبـوه، خودت میدانی که در آن لحظه جهان، از حرکت افتادهست اتـفـاقیست که یکبار فـقـط افـتادهست ماه را من چه بگویم که چنین است و چنان «شاه شمشاد قَدان، خسرو شیریندهنان» رود، از بس که شعف داشت تلاطم میکرد رود، با خـاک کـفِ پاش تـیـمم میکرد مـاه اگـرچـه همهٔ عـلـقـمـه را پـیـمـوده «غرقه گشتهست و نگشتهست به آب آلوده» رود را تا به ابد، تـشنهٔ مهـتاب گذاشت داغ لبهای خودش را به دل آب گذاشت میتـوانـست به آنی همه را سنگ کـند نشد آنگونه که میخواست دلش، جنگ کند دسـتـش افـتـاده ولی راه دگر پـیـدا کرد کوه غـیرت، گره کار به دندان وا کرد نه فقط جرعۀ آب است که بر شانۀ اوست چشم امید رباب است که بر شانۀ اوست چه بگویم که چه شد؟ یا که چه بر سر آمد؟ نـاگـهــان رایــحــۀ چــادر مـــادر آمــد بـنـویـسـیـد که در عـلـقـمـه سـقـّا افـتـاد قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد از تماشای تو مهـتاب پُـر از نـور شود چشم شوری که تو را چشم زده، کور شود آسمانها همه یکپـارچه بارانیِ توست من بمیرم، عرق شرم به پیشانیِ توست داغ پرواز تو بر سیـنه اثر خواهد کرد رفتنت حرمله را حرملهتر خواهد کرد عمق این مرثیه را مشک و علم میدانند داسـتـان را هـمهٔ اهـل حـرم مـیدانـنـد بعد عباس دگر آب سراب است، سراب غیر آن اشک که در چشم رباب است، رباب |